کاش میدانستی در دلم چه می گذرد...
در چشمانم که باریدنی بی امان ،امان گرفته از آن...از غمم شکایتی ندارم...تا بوده همین بوده و تا هست همین هست...اما ...با دلم چه کنم که اینگونه،چونان مرغی بی تاب بر میله های سرد حبس- خانه اش جان می کوبد و نیابد کمترین روزنی به برون...
از بی کسی خویش می سرایم و دستانم حتی تاب تحریر ندارد،آنقدر که شکسته ام...کمر خم کرده ام...در هفت اقلیم دلم نیابی اثری از شوری،سروری...هیچ...همه درد است و ماتم و بی کسی...
از روزگار می نالم که خوب تا نکرد با این جان نحیف که هیچش نمی خواست جز اندک مجالی برای زندگی...آه...ز ن د گ ی!
از بی کسی خویش می سرایم و دستانم حتی تاب تحریر ندارد،آنقدر که شکسته ام...کمر خم کرده ام...در هفت اقلیم دلم نیابی اثری از شوری،سروری...هیچ...همه درد است و ماتم و بی کسی...
از روزگار می نالم که خوب تا نکرد با این جان نحیف که هیچش نمی خواست جز اندک مجالی برای زندگی...آه...ز ن د گ ی!
چه جای نفس کشیدنش است درین وانفسای عمر که هرنفسی که فرو میرود قاصد دردی ست بر غریب دل غم پرورم...که هر دم ازین کاشانه حسرت می وزد طوفانی از بلا...که سر می جنبانی به هر سویی،می نوازد ایام بر چهره تب دارت سیلی ای از حسرت...از عروج همه شادمانی ها...از هبوط تمام سیاهی ها به حسرت کده عمر ناچیزم...عبور ناشکیب هر لحظه در گوشم می خواند آیه های درد را و من چه غریب و ناگزیر چشم دوخته ام به دستان خالی ام...وسرشار از تهی....
سر به زانوی که بگذارم و این همه درد را با که سخن گویم....این جاده را پایانی هست؟!!....
+ نوشته شده در چهارشنبه ۱۳۹۲/۰۴/۱۲ ساعت 2:44 توسط TAKOTANHA-DEZ
|